rahekhoda

Name:
Location: teh, Iran

Sunday, February 25, 2007


هوالحی القیوم

استاد پنهان است


گل من راز بزرگی هست که با زبان اسرار با تو خواهم گفت


تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشوی

گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش


آنجا که شب است ؛ لحظه ای که خورشید عالمتاب جور دیگری می تابد ؛ ماه آیینه ی


خورشید است . آنچه ماه دارد همه از نور شمس است . آسمان از جنس خورشید است


و دریا از جنس ماه ؛ آنگاه که آفتاب بر دریا می تابد دریا بخار می شود ؛ بخارها


متراکم می شوند آنگاه ابر پدیدار می گردد . ابرها می بارند و باران نام می گیرند


وقتی آسمان با زمین می آمیزد باران می بارد و آنگاه که با دریا یکی می شود دوباره


دریا می شود . اینگونه آسمان خود را به زمین می دهد و دوباره زمین را بنگر که به


آسمان باز می گردد



ماه آیینه ی آفتاب است ؛ آنگاه که آفتاب در آیینه می تابد آیینه آفتاب را در خود


می بیند و می پندارد که آفتاب است . اینچنین است که خود را دوست میدارد در حقیقت


اگر خود را دوست می دارد از نور آفتابست . به خودت نگاه کن ؛ خوب نگاه کن و


ببین این اوست که خود را در تو دوست می دارد


استاد ؛ این شکارچی بزرگ پنهان است

Tuesday, February 20, 2007

هوالحی القیوم

باقلبت گوش کن

تور ماهیگیری برای صید ماهی است ماهی را بگیر و تور را فراموش کن . تله برای
گرفتن خرگوش است ؛ خرگوش را بگیر و تله را فراموش کن . آنچه می شنوی را فقط
گوش کن بدون آنکه داوری کنی و قضاوت که درست یا نادرست است . خوب من ؛
حرفهای ما همان تور و تله است اگر ماهی و خرگوش گرفتی که خوشا به حالت و اگر
نگرفتی بدان که صیاد خوبی نیستی ؛ تسلیم شدن را نیاموختی و عصیان کرده ای بحث
نکن ؛ تصمیم نگیر که درست می گوییم یا نه . ما نمی خواهیم آنچه را می گوییم باور
کنی . نه ؛ فقط گوش بده . خالصانه گوش بده و بیاموز که تنها گوشهایت را به خدا
بدهی . اگر تماماً توجه کنی هر آنچه درست است وارد قلبت می شود و آنچه درست
نیست از بین خواهد رفت . قلبت حقیقت را خواهد پذیرفت . ذهنت نا شنواست ؛ ذهنت
استدلال گر است؛ کر است ودرحجاب می بیند . تظاهر به دیدن و شنیدن می کند ولی
هرگز گوش نمی دهد . بگذار قلبت به ما گوش کند ؛ بگذار قلبت در ما منتشر شود ؛
بگذار قلبت با ما حرکت کند اگر چیزی درست بود بوطن خواهی رسید و اگر نادرست
بود نیازی نیست نگران باشی خود به خود ناپدید خواهد شد . زیرا تنها کلام حق است
که همواره جاودان باقی می ماند

پرسیدند آیا شما استاد رام الله هستید؟


هوالحی


هونام گفت : استادش خداست ما آ. رام الله هستیم. گل من ؛ اگر می خواهی آرام باشی آ... رام باش . بدان هر گاه رام شدی ؛ تسلیم شدی رام الله شدی آنگاه آرامش می یابی


خدا آرام است و آرامش از جنس خداست اگر می خواهی چون الله آرام شوی تو نیز باید رام الله شوی . به خود آ تا رام شوی و چون به خود آیی بخدا تو نیز رام الله هستی

Wednesday, February 14, 2007

هوالحی القیوم

خود را در بالا رها کن
در پایین اگر خود را رها کنی از آنجا که زمین جاذبه دارد رهزنی می آید و پایین تر
می روی . در بالا آنجا که در فضا جاذبه ی پایین نیست اگر خود را رها کنی به ره آیی
رها می شوی و بالاتر می روی. خود را در بالا رها کن در آغوش او بالاتر خواهی رفت

Saturday, January 27, 2007


هوالحی
دوباره آمده ام
امشب از کربلا می آیم از سرزمین تشنگی و آزادگی آنجا که رود می خروشد و آب می جوشد با اینهمه تشنگی است. امان بریده است اما تشنه ی آب نیستم که تشنگی ام از اوست لب عطشانم بهر اوست کیست که تشنه ی او نباشد؟
آی آدمها که سیراب از سرابید مرا بنگرید که به سر آب می شتابم به سر چشمه ی ابدی و ازلی
کیست مرا یاری کند؟
کیست مرا یاری کند؟
کیست مرا یاری کند؟
مرا بنگریگانه ام ؛ دوباره آمد ه ام. مرا بنگر چه بی خودانه خدا خوانم امشب
دوباره آمده ام نوایم را می شنوی ؟همان شبان ساده ی مثنوی ام
هدیه ی قدسی محراب نیازم , با توام . بازهم می خواهم به ماندن به دیدن به خواندن دعوتت کنم
اقرأ بسم ربک الذی خلق
از دل سیاهی آمده ام از ته چاه یوسف ؛ از طوفان نوح ؛ از آتش نمرود ؛ از صلیب مسیح ؛ از ماهی یونس ؛ از غار اصحاب کهف ؛ از شعب ابی طالب ؛ از تنهایی علی؛
از دل صحرای سوزان کربلا
دوباره آمده ام با توام ای حماسه ؛ درب بگشا زندگی خالی نیست . مهربانی هست سیب هست ایمان هست تا شقایق هست زندگی باید کرد. یادت هست ؟ زندگی جذبه ی دستی است که می چیند؟ یادت هست باد که سر وقت چنار رفت تو به سر وقت خدا باید بروی؟ و خدا و خدایی که در این نزدیکی است. یادت هست ؟
یادت هست که لادن اتفاقی نیست؟ که در گلهای ناممکن هوا سرد است ؟ یادت هست باد را نازل کردیم که کلاه از سرشان بردارد؟ یادت هست که سحر نزدیک است؟
آری اندکی صبر سحر نزدیک است
دوباره آمده ام از دل تاریخ که زندگی قصه ی دوباره ی تاریخ است . نگاه کن خوب من ؛ اینجا کربلاست . لب هونام تشنه ی اوست . دستهایم را ببین و صدایم را بشنو
کیست مرا یاری کند؟
کیست مرا یاری کند؟
کیست مرا یاری کند؟
گل من ؛ تو کجای این صحرایی ؟ سر آب؟ یا در پی سراب؟

Thursday, January 25, 2007


هوالحی القیوم
قصه من قصه تو قصه ما همه
قصه ی او
و من مسافرم ای بادهای همواره مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
امشب با تو وعده ای دیگر دارم و قصه ی نابی دیگر
امشب با تو معراج خواهم کرد و میلاد اقتدار خداوندگار خدایمان ارمغان این عروج
خواهد بود . ضیافت امشب را بخاطر بسپار تویی که دوست دارمت و هزاران سال است
چون او مشتاقانه انتظارت را می کشیدم و در پی ات بودم . بیا و کنارم بنشین
غریبه ای نیست منم و خدا و شمع و این بغض بیقرار . کفشهایم را کنار در گذاشته ام
چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بسته ام و چشمانم از حادثه ی
عشق تر است
در ازل پرتو عشقت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
باید امشب بروم مقصدم دوری در همین نزدیکی است . مردم بالا دست گفتند پشت
دریاها شهری است شهری از جنس خدا نور روشنی آینه
راستی امشب جشن هزار سالگی ام بود و هنوز تا پایان قصه ها یک شب دیگر باقیست
هزارمین قصه اش از او با من و آخرینش با تو
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
زیر آبی های دریا در یکی از شبها ماهی کوچک از مادر پرسید :دورتر ها ماهیان از
دریا می گفتند. دریا کجاست؟ مادرش گفت : نمی دانم اما شنیده ام او که در پی دریاست
جان خود را خواهد باخت . اما ماهی کوچک نتوانست که بنشیند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد؟
مادرش از لاک پشت پیری گفت که بلد راه بود و لاک پشت آنچه مادر گفته بود را
تکرار نمود . اما ماهی دیگر تاب نداشت با خود می اندیشید حسی با من می گوید
تو از دریا متولد شده ای دریا همه چیز توست باید که به خاستگاهت بازگردی
و لاک پشت نشان دریا را به او داد " همین طور راست برو " و ماهی کوچک به راه
افتاد و رفت . رفت تا ساحل . آبها دل بی تاب ماهی را به ساحل زدند. ماهی کوچک
بی تاب تر شد اولین بار ... نه ...آخرین بار دریا را دید
فهمید آنچه سالها در پی آن بوده در آن بوده . برای یافتن دریا باید تنها دل به ساحل زد
دورتر ها در ساحل پادشاهی سوار بر اسب تاخت می کرد در پی صید
ناگهان اسب ماری دید و رمید . پادشاه از اسب بر خاک رسید . روی خاکها غلتید
از هوش رفت خواب چشمانش را ربود . پادشاه خفته در خواب خود را تنها دید. خبری
از قصر نبود از آن همه ثروت و دولت
پادشاه در خواب خود را فقیری بی چیز می دید . درد و رنج همه ی دارای اش بودند
دستهایش خالی اما دلی پر درد داشت . آرزو می کرد کاش پادشاهی می شد
کاش آرامش و ثروت و امنیت داشت و همچنان در خواب بود........
سارقی رهزن رسید تاج او را برداشت اسب او را دزدید.اما پادشاه در خواب بود
آرزویش شاهی . کاش بیدار می شد وخودش را می دید . ارزشش را دولتش را ثروت
و آرامشش را
آرزویی در دل و دعایی بر لب : کاش حالا بیدار شود
شب سرودش را خواند نوبت پنجره هاست
کاش حالا بیدار شود

Wednesday, January 24, 2007


هو الحی

کوران آنانی نیستند که نمی بینند
من به این جهان آمده ام تا چشم دل آنانی را که در باطن کورند باز کنم و به آنانی که
تصور می کنند بینا هستند نشان دهم که کورند
گفتند : آیا منظورت این است که ما کوریم؟
پاسخ داد : اگر کور بودید تقصیر نمی داشتید ولی شما مقصر باقی می مانید چون ادعا
می کنید که چشم دارید و همه چیز را می بینید
اما با شما بگویم کوران آنانی نیستند که نمی بینند کسانی اند که از درک آنچه می بینند
غافلند
پس خوب بنگرید او که حضور دارد و بر شما ناظر است

Wednesday, March 29, 2006




هوالحی القیوم
استاد یا راه استاد؟ این سئوال را به خاطر می آوری؟ گل نورانی خوبم ؛ داستانی برایت دارم
روزی زنی زیبا به عارفی برخورد کرد و به چشمایش نگریست... مرد عارف چشمهایی بسیار زیبا و نافذ داشت
این جزء خصوصیات سالکان است ؛ چشمهای آنان حریم آرامش آسایش و مهربانی است . آن زن بی اندازه شیفته
آن چشمها شد و به دنبال عارف راه افتاد . روزی عارف از او پرسید: موضوع چیست که مرا دنبال می کنی؟
زن به استاد حقیقتی را گفت : حقیقت این است من دلبسته ی چشمهای شما شده ام . شما چشمهای زیبا و آرامش
بخشی دارید
استاد گفت : به خانه ات بازگرد ؛ فردا به خانه ی تو خواهم آمد
زن بسیار خوشحال شد و با خود گفت استاد را صید کردم و ... پس حمام گرفت و خود را آراست . خانه اش را
تمیز کرد و با گلهای زیبا زینت داد و به انتظار نشست. استاد از راه رسید. زن نمی توانست آنچه را که می بیند
باور کند. استاد چشمهایش را در آورده بود ودرون یک کاسه گذاشته بود .استاد رو به آن زن کرد و گفت: اینها را
بگیر . تو بیهوده مرا دنبال می کردی . این چشمهای من ؛ تو به خاطر آنها مرا دنبال می کردی
اما آنها دیگر چشم نیستند حالا چه ارزشی دارند ؟ آنها زمانی چشم بودند که در یک بدن بودند اما حالا هیچ نیستند
می توانی در آنها بنگری اما در آنها عمق نمی یابی.می توانی در آنها نگاه کنی اما دیگر در آن هیچ مهر و عشقی
نمی بینی. این چشمها زمانی زیبا ؛ آرامش بخش ومهربان بودند که با ما بودند
خوب من این حکایت را بخاطر بسپار که بازتاب آن آزمون تو ست .حقیقت ساده است و یکیست. حقیقت را دریاب